˙·٠•●♥ عاشقانه ♥●•٠·˙
˙·٠•●♥ عاشقانه ♥●•٠·˙
زیر باران گریه می کردم
آرام و بیصدا تو چتر را بالای سرم گرفتی
اما همچنان گونه های من خیس از گریه ماند ...!
و تو هرگز نفهمیدی که چتر باید بالای دلم باشد نه روی سرم ...
چه خوش خیال بودم...
که همیشه فکر میکردم درقلب تو محکومم به حبس ابد..!!
یکباره جا خوردم...
وقتى زندانبان بر سرم فریاد زد...
(هى تو)...!
آزادى...!
وصداى گام هاى غریبه اى که به سلول من می آمد...!
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب
LastPosts
عاشق نگاهتم (1394/03/19 )
دوستت دارم (1394/03/19 )
آغوش تو.... (1393/12/13 )
دیدن تو.... (1393/12/13 )
صدایت.... (1393/12/13 )
پر از تــــــ♥ــــو.... (1393/12/13 )
تسکین دردم.... (1393/12/13 )
تعطیل شد (1393/10/05 )
نمی دانند ... (1393/09/21 )
از یه جایی به بعد ... (1393/09/21 )
بهترین ... (1393/09/15 )
اگر ... (1393/09/15 )
یلدا مبارک (1393/09/30 )
تفاوت را احساس کنیم (1393/09/07 )
مرتضی پاشایی (1393/08/23 )
عشق... (1393/08/16 )
شب هایم بارانی است... (1393/08/16 )
زندگی من و تو... (1393/08/16 )
تاسوعا و عاشورا (1393/08/12 )
سکوت... (1393/08/08 )